شرح حال دکتر پرویز رصدی

پرویز رصدی
تحصیلات ابتدایی و همینطور دوره اول و دوره دوم متوسطه را در شهرستان رشت به انجام رساندم 
در ابتدا برای دوران دبستان طبق توافقی که با یکی از مدیره یک دبستان دخترانه و مرحومه مادرم انجام شده بود تا سال چهارم ابتدایی را من به طور مختلط در "دبیرستان سعادت" رشت گذراندم و بعد از آن از سال چهارم به بعد در "مدرسه قاآنی" رشت به ریاست شادروان چمنی که از دبیران خوب ریاضی زمان خودش بود ، دوره دبستان را ادامه دادم و دوره اول متوسطه را هم یکی دو سال در "دبیرستان قاآنی" رشت بودم و بعد که این دبیرستان منحل شد، سال دوم متوسطه را در "دبیرستان لقمان" رشت و بعد در "دبیرستان تربیت" رشت که به مدیریت مرحوم غروی بود ادامه دادم.
چون به اصطلاح سال ششم در "دبیرستان شاپور" رشت وجود داشت رشته های ریاضی و طبیعی؛ این بود که من آخرین سال دبیرستان را در "مدرسه شاپور" رشت گذراندم و در سال 1328 موفق به اخذ دیپلم طبیعی از این دبیرستان شدم.
 دلیل انحلال دبیرستان شما چه بوده؟ 
- به علت مشکلات مالی که داشتند این دبیرستان منحمل شد که مدرسه لقمان اجرا شده و آن مدرسه هم به خاطر مشکلاتی که داشت، ادامه پیدا نکرد با وجود اینکه جزء کانونهای فرهنگی فعال بود ولی روی این اصل نهایتا به دبیرستان تربیت رشت منتقل شدیم یعنی سال اول دبیرستان را در دبیرستان تربیت رشت منتقل شدیم یعنی سال اول دبیرستان را در دبیرستان تربیت رشت و تا کلاس دهم و یازدهم را در آنجا گذراندم و بعد کلاس دوازدهم که حالا شده پیش دانشگاهی کلاس دوازدهم را در دبیرستان شاهپور گذراندم چون تنها دبیرستانی بود که رشته آخر سال را دارا بود.
• شرایط فرهنگی خانواده شما به چه صورت بوده است؟ آیاهمه اعضای خانواده مادری شما فرهنگی بوده اند؟
- ایشان ومرحوم خاله ام که افسرالدوله رصدی یا موحصصی بودند و خواهرشان هم سرو الدوله موحصص بود، شاعره بود ایشان تخلص شعری اش را مهکامه انتخاب کرده بود بنابراین به نام خانم "سرور مهکامه موحصص" شهرت داشتند و ایشان از دوستان مرحوم پروین اعتصامی بودند.
خوب به خاطر دارم که در دوران کودکی هنوز کودک بودم که برای اولین بار به تهران آمده بودیم  به اتقاق مرحومه والدین؛ روزی بنا به دعوتی که از خاله ام شده بود ما نیز از فرصت استفاده کردیم و به منزل مرحومه پروین اعتصامی رفتیم و آنجا من یک خاطره خیلی مبهمی دارم از آن دیدار چون آن موقع تهران هم خیلی کوچک و خلوت بود و محلات مسکونی قدیمی بیشتر در مناطق آب سردار و خیابان ری بود. 
مرحومه مادرم بعد از اینکه اولین فرزندش را که خواهر بزرگم را که باردار بودند از شغل فرهنگی کناره گیری می کند و مرحومه خاله ام هم همینطور، ولی خاله ام بعد از مدتها دوباره وارد شغل فرهنگی می شود و ریاست "دبیرستان فروغ" رشت را سالیان دراز ادامه می دهند تا زمانی که پسرشان برای کنکور به تهران می آیند یعنی ایشان هم سال 1328 به تهران می آیند.
بنابراین من همانطور که عرض کردم در یک خانواده فرهنگی بزرگ شدم یکی از دایی های من دایی کوچک من که خیلی زود از دنیا رفتند ایشان استاد تاریخ دبیرستان نظام دانشکده افسری و دانشگاه جنگ بود و علاوه بر این ایشان هم تخلصش را چون شاعر و مینیاتورریست خیلی قابلی بودند در عین حالی که استاد بودند تخلص دیهیم را برای خود انتخاب کرده بود و مزارش هم مثل مرحومه مادرم و پدرم در امام زاده عبدالله به خاک سپرده شده اند و این راجع به سوابق فرهنگی و خانوادگی من بود که خدمت شما عرض کردم.
پدر و مادرم را زیاد به خاطر ندارم ولی از پدر پدری ام؛ البته مادر و پدرم خویشاوند بودند و پسر عمه و دختر دایی بودند. از پدر بزرگم فقط این را به خاطر دارم که خیلی ابتدا اینها در عین حال که فرهنگی بودند مذهبی هم بودند و خوب به خاطر دارم که پدر بزرگم ، پدر و عمویم را به اصطلاح در سنین نوجوانی مستطیع می کند و آن زمان اینها را به سفر حج می برد و پدرم حافظ قرآن بود و خیلی به شعائر مذهبی هم ایشان و هم مرحومه مادرم بسیار پایبند بودند آن مراسمی که الان هم برپا می شود پایبند بودند.
 پدرتان چه شغلی داشت؟
-ایشان متاسفانه شغل دولتی نداشتن  تنها منبع درآمد پدرم از به اصطلاح زراعت و آن چیزهایی بود که در املاکش زرع و کشت می شد و آن موقع بالاخره یک وضعی پیش آمد که این بحران خاتمه پیدا کرد و ایشان هیچ وقت شاغل نبود
ولی خوب خیلی علاقه مند بود که فرزندانش تحصیل کنند و خوب کما اینکه مشوق من اول مادرم بوده و بعد پدرم بوده و بهرحال به اصطلاح حمایت مالی را عهده دار بودند. شش فرزند بودیم چهار دختر و دو تا پسر من فرزند چهارم خانواده هستم یعنی سه تا دختر قبل از من بودند و یک دختر بعد از من بودند و یک برادم هست که ایشان از سال 1341 در آمریکا هستند و آنجا مقیم هستند و ایشان البته همین رشته مهندسی ساختمان را خوانده بوده و الان که بازنشسته شده مقیم آنجاست.
خواهرانم ، خواهر بزرگم که آموزگار بودند در سن خیلی کم بر اثر بیماری فوت شده و در مهر ماه 1361، سه تا خواهر دیگرم در قید حیات هستند و یکی لیسانس پرستاری بوده که دوره کارشناسی پرستاری را در فرانسه گذرانده بود، هر چند که انگلیسی خوانده بود ولی به اصرار ما چون ایشان پرستار فارغ التحصیل آموزشکده پرستاری شمس پهلوی بوده و آن موقع ریاست شیروخورشید سرخ با مرحوم "دکتر مودب نفیسی" بود و ایشان خیلی اصرار داشت که خواهرم این فرصت را از دست ندهد و دوره مراقبتهای پرستاری را در فرانسه بگذراند و این کار را کرد و خواهر سوم من فرهنگی بود که الان کسالت دارد و آموزگار بود ، فارغ التحصیل دانشسرا و خواهر کوچکم هم باز به اصطلاح فرهنگی نبود ولی کارمند بانک بودند و بازنشسته شدند.
 خاطره ای از دوران کودکی دارید؟
- خاطره که زندگی خاطره است، منتها من تا آنجا که یادم می آید بیشتر خاطرات خوشی داشته ام. در دوران کودکی و در آن زمان ما درس خواندن را وظیفه خودمان می دانستیم یعنی اجباری نبود برای درس خواندن و خودمان محیط را طوری می دیدیم که درس بخوانیم و بهر حال این را یک چیز لازم می دانستیم؛ بنابراین تکلیفی نبود که حتما بگویند که درس بخوان یا درس نخوان و خوب البته مشوق بودند والدین مشوق بودند.
من البته به زبان فرانسه علاقه مند بودم چون آن موقع هم در دوره اول و دوم متوسطه تنها زبانی که تدریس می شد سوای درس عربی ، فرانسوی بود، چون آن موقع هنوز درس زبان انگلیسی خیلی هنوز جا نیافتاده بود در آموزش مدارس بعدها زبان انگلیسی شد زبان اول و من در همان اصل هم به زبان فرانسه که هم پدرم آشنا بودند تسلط داشتند و گاهی اوقات هم صحبت می کردند من علاقه مند شدم .
وقتی در دوران مدرسه طوری بود که معلم زبان فرانسه من مرحومه "نوع نواز" خودش مجله ای را در آن موقع یک مجله ای چاپ هندوستان بود به نام شیپور که عکسهای رنگی خیلی جالبی داشت و ایشان کلاس را می سپرد به دست من و بعد هم سوال می کرد و اگر آنها نمی دانستند من را وادار می کرد که به اصطلاح او را تنبیه کنم و من با جسه کوچکم یک کسی را که از من بزرگتر بود باید تنبیه می کردم به خاطر اینکه آنها نمی توانستند لغت فرانسه را درست تلفظ کند و این خاطره ای بود که من داشتم.
پدرم زبان فرانسه را مسلط بود و متاسفانه تمام کتابهای را که ایشان داشتند زیر آوار ماند و خانه قدیمی آنها بود و خانه متروکه بود و ما هم توجه نداشتیم و این باعث شد که کتابها از بین برود و چون تمام دروس آنها به زبان فرنسه بود و مثل مدرسه "رازی" که الان هست و یا مدرسه" ژاندراک" که میسونهای مذهبی اداره می کردند به زبان فرانسوی تدریس می شد و تمام کتابهای تاریخ و جغرافی آنها به زبان فرانسوی بود و تحصیلات پدرم ، تحصیلات قدیمی بود و در مدرسه "حقیقت" لاهیجان درس می خواند.
 نوع آموزش و شیوه برگزاری کلاسها در آن زمان چگونه بود؟ 
- می دانید شما که گیلان یکی از استانهای پیشرفته بوده از هر لحاظ که فکر می کنید می توانم به جرات بگویم که استان گیلان خیلی خیلی از لحاظ فرهنگی پیشرفته تر از سایر استانهای آن زمان بود.
همجواری با "بندر انزلی" و یا "بندر پهلوی سابق" در موقع یک پل ارتباطی بوده برای رفتن به اروپا؛ من حتی یادم هست شادروان مرحوم "پروفسور حکیم" استاد تشریح دانشکده پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران که واقعا از اساتید نیک و سالم و نیک دانشکده بود. او تعریف می کرد زمانی که می خواستند برود به فرانسه برای گرفتن تحصیل طب، می گفت که من وقتی آمدم معنی آسفالت را نمی دانستم فقط در استان گیلان بوده که من دیدم که این را من از خودم نقل نمی کنم از استادم که به ما ارادت داشت من هم شیفته اخلاق و حسن خلقش بودم و ایشان تعریف می کرد که دکتر حکیم می گفتند اولین جایی که آسفالت دیده استان گیلان بوده زمانی که می خواستند بروند فرهنگ برای تحصیل طب این بود که بهر حال ولی کلاسهای درسی به جرات خوب بود و من به جرات بگویم که دبیرستان رشت بهترین دبیران را داشته که بعد هم در تهران جزء اساتید بنام شدند من فرض کنید که افتخار شاگردی آقای "دکتر محمود بهزاد" را دارم.
 خاطره ای از ایشان دارید ؟
- بله، اتفاقا خاطره ای دارم از همکلاسهایمان ، آقای دکتر محمود بهزاد که بعدا دکترای داروسازی را گرفتند، آن موقع لیسانس طبیعی بودند، یعنی لیسانس علوم طبیعی را داشتند و به ما درس می دادند خوب یادم هست ایشان به یکی از همکلاسیهای ما که عصبانی شده بود ازدستش، صندلی را بلند کرد که بزند، این خاطره را من دارم.
شاید خودش هم الان بگوید و گاهی اوقات هم مقالاتی در روزنامه اطلاعات می نویسد راجع به راز طول عمر، و شخصی هم که مورد عتاب دکتر بهزاد قرار گرفته بود از پزشکان خیلی خوب مملکت است که از خون شناسان خوب کشور هستند که در آمریکا سکونت دارد.
 از دوران تحصیل متوسطه خاطره ای دارید؟ 
- من طب خواندم و اصلا فلسفه این که چرا من طب خوانده ام این بود که من به طبیعت و رمز و راز آن خیلی علاقه مند بودم خیلی در دوران تحصیلم وقتی که دانش آموز بودم، یک حیات خیلی بزرگی در رشت داشتیم که این حیات در فصل بارندگی گاهی اوقات یک قورباغه هایی دیده می شد، من علاقه مند بودم و این قورباغه ها را می گرفتم و با تیغ صورت تراشی اینها را تشریح می کردم و آن موقع 18، 19 سال داشتم و آن موقع مشکلاتی که در کار تشریح داشتم نمی توانستم ببرم و به معلم طبیعی مان نشان بدهم .
یک آقایی بودند به نام "نجفی" که یادشان بخیر انشاءالله که در قید حیات باشند ایشان؛ من یک سوالی از ایشان کرده بودم چون یک مشکلی داشتم در تشریح قورباغه و من نمی دانستم واقعا و آمدم به ایشان شفاها گفتم و ایشان هم با کمال صداقت و شهامت گفتند من نمی دانم.
بعد که من سال اول دانشکده وارد شدم چون جزء دروس دانشکده، تشریح حیوانات هم هست یعنی بیولوژی حیوانی و گیاهی را داریم. بهر حال آن جا فهمیدم که آن چیزی که من دیده بودم و آن دبیر محترم چون ندیده بودند که من چه چیزی را مشاهده کرده ام، معلوم شد تورینه ای بوده از تخم های قورباغه و این تخمدان قورباغه ماده بود و تورینه خیلی جالبی بود، رنگهای زرد رنگ و جالب که برای من مبهم بود و من در سالهای اول طب بودم که پی بردم که آن تورینه ای است و بعد که قورباغه های زیادی را در طول سالیان آن موقع برای تست حاملگی استفاده می کردیم.
زمانی که من دستیار دانشکده شده بودم در آزمایشگاه "بیمارستان هزار تخت خوابی پهلوی" که حالا مجتمع "بیمارستان امام خمینی" نامیده می شود، من دوره دستیاری را که آنجا می گذراندم. آنجا با قورباغه و با این آزمونی که برای تشخیص حاملگی آن موقع انجام می شد بر روی قورباغه های متعدد و به نام "تست بوفو" نامیده می شد و یک نوع قورباغه خاصی هم هست بر خلاف وزق که پاهای بلندی دارد و می جهد این قورباغه آرامی است و چون آن حالت را ندارد پرش خیلی بلندی ندارد و این آزمون را روی آن انجام می داد، حالا شاید لازم نباشد ولی بد نیست بهر حال چون جزء تاریخ شده است.
حالا که تستهای خیلی راحت انجام می دهند که حتی نوارهایی هست در منزل خود خانمهایی که مشکوک به بارداری هستند می توانند انجام دهند، ولی آن موقع بسیار مشکل بود، به این صورت که ادرار زن مشکوک به بارداری باید تزریق می کردند به چند قورباغه متعدد و بعد این قورباغه را یک مدت بگذارند بماند؛ البته گاهی اوقات این ادرارها ،مواد سمی قاطی آنها بوده و باعث مرگ قورباغه می شد و بنابراین آزمایش را روی چند قورباغه انجام می دادیم، بعد از مدتی که این تزریق انجام می شد بوسیله پیپتهای شیشه ای و پیپتهای پاستور به کلواک (مجرای دفعی) وارد می کردیم و خودش مکیده می شد به ادرارش و ادرار این قورباغه را زیر میکروسکوپ می دیدیم.
اگر زن باردار باشد به دلیل اینکه هورمونهای خاصی ترشح می شود در دوران بارداری،اگر ادرار آن هورمون بود که تحریک می کرد و اسپرماتوژنز را در قورباغه و باعث می شد که بتوان اسپرم های قورباغه را در زیرمیدان میکروسکوپی ببیند و بعد مسجل می شد که خانم حامله است .
بهر حال بعد از گذراندن دوران دستیاری البته تستهای دیگری در موارد مشکوک روی موشهای آزمایشگاهی به اسم آزمون آشهایم - زوندک و بعدش دیگه یکی از تستهایی که خیلی گران بود و در موارد خاصی انجام می شد، تست"فریدمن" بود که روی خرگوش ماده نابالغ انجام می شد که البته آزمایشهایی که روی قورباغه ها صورت می گیرد منجر به مرگ آنها می شد.
یک آقایی هم بودند که ایشان کارشان این بود که پرورش قورباغه بدهد که ایشان کارمند آزمایشگاه بیمارستان زنان بود و ایشان کارشان اصلا روی قورباغه ها را پرورش بدهند و دانه ای یک تومان و 15 ریال به آزمایشگاه می فروخت و آن موقع هم البته پول ارزش داشت. بعد آزمایش فریدمن آزمایش خیلی دشواری بود، برای اینکه شما باید خرگوش ماده را که اصلا جدا است از خرگوشهای نر و هیچ گونه تماس هم با آنها نداشته است، این را بگیرید و در ورید حاشیه ای گوشش تزریق کنند ده سی سی از ادرار زن مشکوک به بارداری را و بعد از یک هفته شما باید این خرگوش را کالبد شکافی کنید و بعد ببینید که وضع تخمدانها به چه صورت بوده است.
در بیمارستان هزار تخت خوابی در مرکز آزمایشگاه آن که مرحوم" دکتر احمد آژیر" استاد ما و ریاست این بیمارستان را دارا بود؛ ما این کار را می کردیم و در موارد خیلی خیلی نادر ، و بیماران خاصی برای این تست بودند و تست قورباغه 24 بعدش جواب می داد و خرگوش یک هفته طول می کشید.
• در دوره دانشجویی چه فعالیتهایی داشته اید؟
- همانطور که گفتم، دبیران ما فوق العاده بودند آقای یحیی آذرنوش دبیر ریاضی ، مرحوم مستشاری دبیر شیمی، آقای نجفی دبیر طبیعی، دکتر محمود بهزاد سالهای اول متوسطه که معلم طبیعی بودند و یک به اصطلاح نیم سال اول دبیرستان بودند.
آقای چمنی دبیر ریاضی بودند در دوران اول متوسطه؛ فوق العاده مرد عجیبی بودند و ایشان ضرب چند عددی را خیلی سریع در حافظه اش انجام می داد و بعد می نوشت در هر حال دبیران فوق العاده ای داشتم ما و دبیرانی بودند که وقتی آمدند تهران جزء اساتید بنام و آموزشکده هم که زده بودند، کاملا موفق بودند و روی آنها حساب می شد و یکی از خاطرات خوبی که دارم از یک شخص است به نام" پروفسور حسن زاده "که من یک موقع ایشان به اصطلاح با من ریاضی کار می کرد در دوران دبیرستان برای کمک بعدها فهمیدم که ایشان استاد ریاضی "دانشگاه سوربون" پاریس شد.
من خودم شاگرد زیاد بخوان نبودم و حافظه بدی برای یادگیری نداشتم و می توانم بگویم که موفقیت در کنکور فقط در اتکاء به نفس بوده، یعنی من چون به اصطلاح یک نوجوان وقتی تازه به تهران می آید.
البته باید بگویم که تنها نبودم اینجا جا دارد که از شادروان مرحوم پدرم که قدردانشان باشم که امروز مصاف است با روز در گذشتشان، پنجم اسفند سال 61 بود و بهر حال ایشان با من بودند و ایشان آدمی بود خیلی خوشش می آمد که جاهای دیدنی را ببیند و خود من هم بی نصیب نماندم در این مساله و خوب بهر حال روی همان اصل من فرصت درس خواندن نداشتم چون درس را در خرداد ماه تمام کردیم و یک مدت هم که استراحت هست.
یک موقعیتی پیش آمد که این هم خالی از لطف نیست که بگویم، یک خواهر یک سال از من بزرگتر که گفتم آموزگار بود و البته یکی از صفاتی که به اصطلاح در ما و بقیه گذاشته شده و یا ما کسب کردیم از پدرمان درستکاری و صداقت بوده و وجدان کاری و روی این اصل هم من به اصطلاح هیچ وقت از وظیفه ای که به من محول شده بوده کوتاهی نکردم.
در دوران خدمت دانشیاری ،من نباید بگویم ،باید همکاران و شاگردان من بگویند؛ در هر حال من در تابستان همان سال یک خانمی بود همکلاس هم شیره ام ، ایشان آمده بود و خواهرم خوب یک سال ازمن بزرگتر بودند و آن خانم هم یک سال از من بالاتر بودند و ایشان آمده بود و در کنکور شرکت کرده بودند، پذیرفته نشده بود؛ آن هم آمده بود طب بخواند و اتفاقا آمده بود منزل ما برای دیدن خواهرم. من از ایشان یک جزوه ای که با خودشان داشت از ایشان گرفتم و بررسی کردم حالا شانس است و یا چیز دیگر من چون به علوم طبیعی علاقه مند بودم، این جزوه خیلی برای من جالب آمد، چون راجع به تشریح قلب بود و به اصطلاح خوب جزوه کنکور بود.
من این جزوه را رونویسی کردم و همانطور که گفتم، من حافظه نوشتاری ام بد نیست یعنی چیزی که می نویسم در خاطرم می ماند و این جزوه را نوشتم و خلاصه آمدیم تهران و در کنکور شرکت کردیم و دیدم که یک سوالی که در کنکور آمده، همین است و سوال آن موقع گزینه ای نبود، تشریحی بود. من هر چیز یادم بود نوشتم و اتفاقا اولین سالی هم بود که در کنکور دانشکده پزشکی زبان خارجی را هم گذاشته بودند. سوالات هم خوب یادم هست، که( آیا خانمها در امور اجتماعی شرکت کنند و یا باید خانه دار باشند؟) من بهر حال یک چیزی نوشتم که بهر حال قابل قبول شد ولی سوال تشریحی سال قبل خیلی به من کمک کرد.
برای قدردانی زمانی که آن مرحوم که این خانم، همسرشان بود؛ روزهای آخر عمرشان را می گذراندند و من به عیادت ایشان رفته بودم، گفتم: من مدیون شما هستم خانم. گفت: چطور؟ گفتم من قبولی ام را مدیون شما هستم و به او به صراحت گفتم ،چون جزوه ای را که شما به من داده بودید باعث شد که من در کنکور قبول شوم.
یعنی همان سالی که از دبیرستان فارغ التحصیل شدم در کنکور دانشکده هم پذیرفته شدم. با این ابتکار که گفتم که من جزء پنج نفر اول کلاس بودم و پهلوی خودم حساب می کردم و گفتم که آن موقع دانشکده اسما 250 نفر می خواست، ولی رسما این تعداد نبود یعنی یک تعدادی ردی داشت و یک تعدد از جاهای دیگری آمدند یعنی 215 نفر می گرفتند و من پیش خودم حساب کردم که ما چند تا استاد داریم و روی این اصل گفتم که من به طور قطع باید جزء 250 نفر باشم و شد.
سال 1328 بود و خوب وارد دانشکده شدیم و اتفاقا مصادف با یک سلسله نابسامانیها و بی نظمی هایی که یک عده به وجود آورده بودند، یعنی در سال 1328 دانشجویان چپ گرد، کمبود تخت های بیمارستانی را برای اعتصاب بهانه کردند و کلاسها را به تعطیلی کشاندند.در سال اول بودیم و تمام کلاسها تعطیل شد و ما هم چاره نداشتیم و کاری ازدست من برنمی آمد.
خوب یادم هست که مرحوم پدرم رفت پیش رییس دانشکده ، مرحوم "جهانشاه صالح" و گفت که آقا این چه وضعی پسرم آمده این جا و من تمام زندگی ام را به اصطلاح منتقل کردم به تهران، در آن زمان همه اعضای خانواده من به تهران آمدند، چون خواهرانم در همان سال در کنکور" آموزشکده پرستاری شمس پهلوی" که مربوط به شیرو خورشید سرخ می شد.
چون دو تا دانشکده پرستاری داشتیم، یکی "دانشکده پرستاری اشرف پهلوی" و یکی هم "شمس پهلوی" و مدیره آموزشکده پرستاری اشرف پهلوی یک خانم در واقع بیمارستان هزار تخت خوابی خانم انگلیسی بود به نام "میس وات" خیلی سخت گیر بودند و مدیره آموزشکده پرستاری شمس پهلوی هم یک خانم سوئیسی بودند که یکی دوبار دعوت کرده بودیم آمده بودند خانه ما برای صرف چای. منظورم این است که آنها هم چون قبول شده بودند، دیگه موردی نداشت در رشت باشند، حتی آن خواهرم که فرهنگی بود، ایشان هم ناچارا از رشت که آموزگار بود خودش را به تهران منتقل کرد.
بهر حال پدرم رفتند پیش دکتر جهانشاه صالح، آقای دکتر صالح گفتند که نمی دانید که ما چقدر در روز بابت این نعشهایی که آماده کرده ایم برای تشریح، پرداخت می کنیم و من خوب یادم هست که یک" قلی" داشتم که خودش هم آنقدر با این اجساد ور رفته بود خودش هم شبیه آنها شده بود.


آزمایشگاه بیمارستان پهلوی در حضور اولین رییس دانشکده علوم پزشکی به هنگام بازدید از آزمایشگاه بیمارستان پهلوی در سال 1337.


تقریبا سیاه چهره بود و هر شب می آمدند و روی این نعشها را می پوشاند با چیزهایی نمناک برای اینکه خشک نشود و بعد خلاصه به یک صورتی قضیه به خوبی و خوشی تمام شد و دروس ادامه پیدا کرد.
• اساتیدی که داشته اید چه کسانی بوده اند؟
- اساتید دوره دانشکده من خوشبختانه باید بگویم که در دوره ما شانس آوردیم چون یک رفورمی پیدا شد به این معنا که از سال 28 بعضی از دروس دانشکده که دو سال تدریس می شد به یک سال کاهش پیدا می کرد و این درس را اساتید موظف شدند که در یک سال بدهند، غیر از تشریح که در دو سال بود، نیم سال اول و دوم. بطوری که در سال ششم ما کلا درس نداشتم ،یعنی درس تئوری نداشتم، همه بیمارستانی بود. مساله دیگری که ما داشتیم در دانشکده این بود که یکی از اساتیدی که ما داشتیم در دانشکده فعالیتهای سیاسی داشت، شادروان" دکتر منوچهر اقبال" بودند. ایشان زمان مرحوم "دکتر مصدق" از انجام فعالیتهای سیاسی محروم شده بود.
• به چه دلیل محروم شدند؟
- ایشان پیش از انقلاب سمتهای زیادی داشت و آخرین سمت ایشان رییس هیات مدیره شرکت ملی نفت ایران بود، سمتهای زیادی داشت. من جمله، استادی دانشکده و واقعا استاد مسلم بیماریهای عفونی بود و ما این شانس را داشتیم که از محضرایشان استفاده کنیم و من به ایشان اعتقاد دارم.
به دلیل اینکه ایشان استادی بودند که شهامت این را داشت که بگوید که من نمی دانم به دانشجو؛ یعنی من یک سوال از ایشان کردم و سول مربوط به همان رشته ایشان بود راجع به یک نوع نفس تنگی بود که دانشیار ایشان آقای "دکتر مژده ای" در کتابش نوشته بود؛ ولی توضیح نداده بود؛ یعنی خودش هم گذرا نوشته بود.
من این سوال را مطرح کردم در زمانی که به اصطلاح ویزیت می کردیم بر بالین بیمار در بیمارستان هزار تخت خوابی، یک روز سرد زمستانی هم بود و ما آن موقع کار آموز بخش عفونی بودیم، سال چهارم پزشکی سوال کردم از ایشان که این معنایش چیست؟ ایشان با کمال شهامت به من گفت من نمی دانم.
بعد از مدتی گذشت من یک روز به اصطلاح دیدم که ویزیت یک اتاق تمام شده و من رفتم اتاق بعدی زودتر از استاد، بالای سر بیمار ایستادم و دیدم که ایشان مستقیم آمد به سمت من و گفت : شما ؟- من یک دفعه جا خوردم- و گفتم جایی خطایی مرتکب شدم که مستوجب برخورد هستم؟ گفت شما از من این سوال را کرده بودید، این معنایش این است؛ یعنی آن موقع من یاد گرفتم که به اصطلاح باید یک استاد شهامت این را داشته باشد که بگوید که من نمی توانم و لو اینکه استاد تاپ باشد.
استاد بیماری عفونی که می گفتند که بیمار تیفوئیدی را از دور تشخیص می دهد که بیمار دچار تب حصبه است، چون به خود آن آقا هم از کارگربخشش می گفت که یک بیماری خاص نادری بود در آن زمان که اسب و درشکه در تهران بود و این بیماری مشترک است بین انسان و دام و از اسب منتقل می شود به اسم بیماری مش مشه و یا مورو، می گفت که این کارگر بخش که نظافت می کند او می تواند بیماری را خوب تشخیص دهد؛ یعنی بهتر از خودش بهر حال این اساتید، واقعا نمونه بودند.
من الان به جرات می توانم بگویم که به اصطلاح الان ما متاسفانه شاید نداشته باشیم؛ یعنی واقعا خبره بودند و الان اساتید خیلی خوب و با شعورند، ولی آن اساتیدی که بودند شاید به نظرم نباشند. کلاسهای ایشان محشر بود و آمفی تاتر که کلاس ایشان بود، همیشه پر بود و به قدری خوب درس می داد که آدم کیف می کرد.
مرد خوش پوش ، شیک پوش ، زیبا ، آذربایجانی بودند و ایشان استاد راهنمای تز دکترای من بودند که خیلی خیلی من از ایشان ممنونم، واقعا ایشان همه آن کتابهای مرجع و آخرین مجلاتش که لازم بود برای تزم را خوب و برای اینکه به نفع اکمل بنویسم ایشان دریغ نداشت؛ یعنی هم در سر کلاس و هم در مطب ایشان که می رفتم، برای گرفتن مراجع مورد استفاده ایشان کوتاهی نداشتند.
اساتید دیگری هم داشتیم از اساتید واقعا با سواد دانشکده بودند و من معتقدم استاد باید که خوش برخورد باشد و هم از تحقیر دانشجو بپرهیزد؛ چون خودم این تیپی نبودم که کسی را تحقیر کنم.
یک خاطره ای دارم ، البته خدا رحمت کند ایشان را استاد خیلی با سواد خوب بود و طب اطفال درس می داد و یادم هست که ایشان خیلی سخت گیر بودند برای گرفتن شرح حال از بیماران خواندن در جمع و بعد متلک می انداخت در حالی که به نظر من زیبنده نیست و ایشان خوب استاد بودند و تحصیل کرده فرانسه بودند و ایشان انترن دانشگاه پاریس بود که خودش یک موقعیت خیلی شاخصی است برای یک پزشک که انترن دانشگاه پاریس باشد.
کنکور انترن خیلی چیز ساده ای نیست . ایشان مثلا من یک شرح حالی نوشته بودم و خیلی هم زحمت کشیده بودم روی آن و خوب انتظار نداشتم که یک دختر بچه ای بود که بیمار قلبی داشت و یک صدای غیر عادی در قلب داشت محورهای مختلفی را مطرح می کند آدم، که خوب بایستی که به صورت فهرست وار بیماریهای ذکر کنید و یکی از آن بیماریها هم که آن صدای خاص را ایجاد می کرد، وجود رابطه بین دو تا بطن قلب است، چون ما یک بیماری داریم که بطن بین دو تا دهلیز قلب یک منفذی است که باز می ماند که خون سیاه رگی و سرخ رگی با هم دیگر مخلوط می شود و بیمار دچار سیانور می شود.
چون بهر حال در جریان تکامل جنینی ،این قلب همان سیری را طی می کند عنوان کردم و جوابی که از استاد شنیدم چی بود، گفت آقای رصدی نکنه داری چاخان می کنی (همینطورجلوی جمع)، خوب من هم یک شاگردی محجوب، چیزی نگفتم و فقط تنها چیزی که گفتم، گفتم که نه استاد من این را از کتاب مرحوم حبیبی، استاد واقعا خوب پاتولوژی دانشکده ،چون رییس دانشکده پزشکی پروفسور"اوبرلاین" گفته بود همه استادها یک طرف، دکتر حبیبی یک طرف و البته ایشان در جوانی فوت شده بود و خوب بهر حال خیلی خیلی باسواد بود و از اساتید خوب دانشکده بود که ما افتخار شاگردی ایشان را نداشتیم چون آن موقع به رحمت ایزدی رفته بود.
بهر حال منظورم این است که استاد بایستی که رعایت اصول اخلاقی را بکند و خیلی توهین آمیز با دانشجویان رفتار نکند چون واقعا باعث می شود که الان من بعد از گذشت این همه سال این دو تا استاد را با هم مقایسه می کنم، آن چی گفت، من نمی دانم، بهر حال بهتر این بود که بهتر از این آدم رفتار می کرد و این هم خیلی به نفع استاد است، چون هجو گویی جالب نیست.
یادم هست که یکی از هم دوره ای های ما که الان آمریکا است از او پرسیده بود که عوامل تشکیل دهنده آب نخاع چیست، گفته بود سیلندر، و خوب اشتباه کرده بود،(عذر می خواهم) البته، این عین جمله ای بود که خودشان گفته بودند، گفته بود پسرم توی آب نخاع ادرار کرده اند، چون سیلندر جزء عوامل مشکله است که برخی بیماریهای کلیوی در ادرار دیده شود.
من در سال 1334 تز دکترا را همانطور که عرض کردم با برنامه های "دکتر علی وکیلی"(شادروان) با درجه بسیار خوب گذراندم و عنوان تزم بود "بررسی طرق مختلف درمان بیماریهای عفونی".
بهر حال بعد از این جریان ما خودمان داوطلبانه خودمان را برای اینکه این که زودتر خدمت نظام را انجام بدهیم، خودمان را به نظام وظیفه معرفی کردیم که این حتی پرونده ها را خودمان از دبیرخانه دانشکده در خیابان انقلاب یا "شاه رضای" سابق، خیابان سوم اسفند، اداره نظام وظیفه در آنجا بودیم، بعد قرعه کشی شد و من خدمت اولیه ام را در بیمارستان 502 ارتش در همین خیابان تخت جمشید، چهار راه بهار انجام دادم. یک سر تیپ خوبی داشتیم ما، بسیار مرد خوبی بود، سر تیپ "دکتر فخرایی" و ما دوره آموزشی چند ماهه اول صبحها در اینجا و آموزش نظامی را هم در پادگان باغ شاه انجام می دادیم.
بعد از پایان دوره آموزشی ، افسر شدیم با درجه ستوان دومی پزشک، به محل خدمتمان که اول سپاه 6 شمال خاور بود و بعد منتقل شدیم به مشهد و شانس آوردیم چون در تربیت حیدریه با کمترین امکانات در آن زمان در سال 1335 بود. خوشبختانه در بیمارستان لشکر8 خراسان من در بخش داخلی که ریاست آن را سرگرد "دکتر طباطبائی" عهده دار بود، خدمت کردم. بعد از مدتی یکی از پزشکان بومی مشهد اظهار تمایل کرد که منتقل شود به مشهد و برای من هم فرقی نمی کرد محل خدمت کجا باشد، این بود که باقی خدمتم را به عنوان رییس بهداری منطقه ایل خی بجنورد، رفتم تا پایان دوره ام که در خردادماه 36 به پایان رسید من در آنجا به خدمت اشتغال داشتم.
کار زیادی نداشت چون یک گروهان بود و بیمار زیادی نداشتم، چون که منطقه ایل خی است برای پرورش اسب که سربازانی که بودند تعدادشان خیلی نبود ولی از لحاظ جا و آب و هوا یک منطقه خیلی خرم و خوبی بود که من بودم و یک پزشک یار که کارهای مقدماتی را انجام می داد.
بهر حال خدمت نظام را در خرداد ماه به انجام رساندم و به تهران آمدم و اتفاقا این همزمان شد با انتخاب دستیاری یعنی بخشهای مختلف دانشکده، درخواست داشتن دستیار را آگهی کرده بودند برای پذیرش، البته آن زمان دستیار دو تیپ بودند، یک عده دستیار آزاد بود یعنی من نوعی می آمدم دربخش به صورت آزاد کار آموزی می دادم و یک عده هم دستیار ثابت بودند که از طریق کنکور گرفته می شد، یعنی یک امتحان کتبی می دادیم و اگر قبول می شدیم که دستیار آن بخش می شدیم؛ من البته علاقه ام بیشتر به جراحی بود ولی بهر حال سر از آزمایشگاه بالینی در آوردم.
• چی شد که سر از آزمایشگاه بالینی در آوردید؟
- برای اینکه خدا رحمت کند مرحوم" دکتر میراول" آگهی کرده بود و به من هم گفته بود برو و اسم بنویس، من نمی دانم به چه دلیلی روزی که امتحان داشتیم ایشان منصرف شد و من هم چون می خواستم زودتر تکلیفم روشن شود، قبلا هم رفته بودم آزمایشگاه ، آزمایشگاه دکتر آژیر ، ایشان آگهی داده بود من هم دیگه اصلا دیگه آنقدر ، کش و قوس پیدا کرده بود این مساله دستیاری ما، چون از تیر ماه تا شهریور ماه کشیده شده بود و من منصرف شده بودم وقتی رفتم برای اینکه در "درمانگاه سازمان شاهنشاهی تامین خدمات اجتماعی" که یک سازمان به اصطلاح یک سازمان عام المنفع بوده و در تمام نقاط ایران چنین درمانگاهی داشت من حتی رفتم و با من مصاحبه شد و مشخص شد که بروم به شیراز، درمانگاه را اداره کنیم.
من اتفاقا دیگه تمام کارهایم تمام شده بود و ظهرش رفتم که در دانشکده بگویم و اتفاقا فردی که داوطلب شده بود که شرکت کند هم دوره من بودند، آمدم سمت راهروی طویل دانشکده که قدم بزنم با دوستم که می خواست امتحان بدهد که همین مرحوم" دکتر آژیر" و مرحوم"دکتر پویا" که ممتحنین بودند، آمدند خلاصه به من و آن آقا گفتند بیایید و امتحان بدهید، من اصلا هیچ آمادگی نداشتم برای امتحان، رفتم آنجا و در جلسه شرکت کردیم من قبول شدم با نمره 14 و آن آقا پایین 10 گرفته بود.
در نتیجه ما را به عنوان فرد قبول شده؛ من بعد آمدم و با پدرم مشورت کردم و گفتش که حالا مساله پول نیست تو در دانشکده بمان و پیش خودم هم هستی ، ما هم پذیرفتم و شدیم دستیار دانشکده پزشکی، در رشته آزمایشگاه بالینی که آنجا گفتم که چه کارهایی که می کردیم، در خاتمه بعد از گذشت دو سال، دوران تخصصی آن موقع دو سال بود و برای غیر پزشک در رشته آزمایشگاه بالینی سه سال بود.
به طور کلی باید این راهم خدمتتان بگویم که من در 25شهریور سال 36 شدم دستیار ثابت آزمایشگاه بیمارستان هزار تخت خوابی و در آبان ماه 1338 یعنی درست دو سال بعدش شانس آوردم که پست خالی شد و آن موقع پست خالی می شد اعلام می کردند برای رییس درمانگاهی- که حالا معادلش استادیاری است- و من شرکت کردم و در امتحان اولیه و نظری و شدم "رییس درمانگاه آزمایشگاه بیمارستان روزبه".
من در همان سال آنجا آزمایشگاه را راه انداختم، یک آزمایشگاه چون ساختمانش هم نو شده بود و قبلا یک وضع خاصی داشت، چون بیمارستان روانی بود و در آن متوقع که ما کارآموزی می کردیم سال پنجم، بیماران غل و زنجیری را من به معنای واقعی آنجا دیدم. چون آن موقع دواهای آرام بخش نبود آنها را در غرفه هایی به غل و زنجیر بسته بودند و واقعا هم اسباب تاسف بود و چاره نداشتند و بیمارانی هم با شوکهای انسولینی درمان می کردند و تا این حد و بعد آنها را از کما بیرون می کردند.
من بیمارستان مدرنی ساختم ،آن موقع اصلا پرستار نبود بعد پرستارهای کار آزموده و تحصیل کرده ای آوردند و ما هم آزمایشگاه را راه انداختم و تکنسین گرفتم و کارها را راه انداختم و یک هیاتی آمده بودند از فرانسه، به نام "هیات فنی" که مال اداره همکاریهای فنی دولت فرانسه متعلق به وزارت امور خارجه، اینها در رشته های مختلف آمده بودند و زمانی که "دوگل" رییس جمهور فقید فرانسه این سیاستی داشت که گسترش دهند فرهنگ فرانسوی را در کشورهای در حال پیشرفت و این هیات آمده بودند ایران.
یک روزهم من که در آن زمان به انتقال خون علاقه داشتم و یک روز تصادفا رفتم به "انستیتوی سرطان" و دیدم که راجع به انتقال خون صحبت می کنند و نا گفته نماند که من در این دوران هم به عنوان عضو هیات تحریریه مجله دارو ودرمان انتشارات شرکت عبیدی، من به عنوان عضو هیات تحریریه اش مشغول بودم و مقاله می دادم و سالی 70 تا80 تا در آنجا مقاله ترجمه می کردم و من رفتم و دیدم یک جایی هست برای خون و چون یک مقاله هم راجع به خون ترجمه کرده بودم ،گوش کردم و یک سوالی کردم به فرانسه، معلوم شد که ایشان "مدیر انتقال خون مرکز ملی انتقال خون پاریس" است.
وقتی اشتیاق من را دید اسم من را یاد داشت کرد و بعد از مدتی برای من از این طریق بورسی را دولت فرانسه تعیین کرده بود که من بروم فرانسه و در همان مرکز هم کار آموزی کنم که در سال 1960 من رفتم آنجا، به مدت یک سال تحصیلی در مرکز ملی انتقال خون پاریس کار کردم و گواهی نامه گرفتم و از کنار همان گواهی نامه به من علاوه بر پروانه آزمایشگاهی که به من داده بودند، یک آزمایشگاه انتقال خون هم که فکر می کنم به معدود افرادی وزارت بهداشت داده باشد که من دارم .
البته در هیچ جا استفاده نکردم، چون هیچ گاه بدنبال منافع مادی نبودم؛ بودند اساتیدی از این طریق واقعا پولهای عجیب و غریبی در می آوردند، در حالی که آن موقع می دانید که خون خرید و فروش می شد و خیلی افتضاح و من دو مورد از همین بیماری مالاریای ناشی از انتقال بوده گزارش کردم در بیمارانی که نیاز به خونهای این گونه داشتند.
بار دوم در سال 1966 – 67 باز به من بورس دادند و این بورس را خود دانشگاه داد و من رفتم در مرکز ناحیه انتقال پاریس که به اصطلاح در مرکز تحقیقاتی آنها مشغول به کار بودم، من مسئول کشت لنفوسیت شدم و حتی یک کار تحقیقاتی را صورت دادیم آنجا و یک کار تحقیقاتی دیگری می خواست انجام شود آنجا و دیگر من مدت ماموریم تمام شده بود و به ایران مراجعه کردم و در همان سال هم من یک یاد نامه ای را تهیه کردم و این یک کار تحقیقاتی بوده که مطالعه کنم خون های همولیتیک ومقایسه آن با سیروز کبدی.
آخرین بارم باز بورس فرصت مطالعاتی به فرانسه به من دادند، در سال 1978-79 یعنی درست در بهبهه انقلاب بود و من رفتم و برگشتم و خانم و بچه ها را برگرداندم، چون دیدم واقعا اینجا مشکل است و البته می خواستم لغو کنم بورس را، ولی خوب دیدم که اینجا هم اوضاع آرام نیست این بود که همسر و دو فرزندم را آنجا بردم و در بیمارستان "سن لویی" تحت نظر "پرفسورژان برنار آموزشهای سیتولوژی سلولهای خونی و آزمایشگاهی را از لحاظ آزمایشگاهی و بالینی آنجا گذراندم و یک گواهینامه ای را به ما دادند که به اصطلاح در ارتقاء مقام من به استادی موثر بود.
• در چه سالی ازدواج کردید؟
من در سال 1354 ازدواج کردم و در سن 45 سالگی و دو تا پسر دارم و یک دختر که الان پیش دانشگاهی هستند و پسرانم اتومکانیک خوانده اند و کار آزاد دارند.
دوره دانشیاری البته بین دانشیاری و استادی من خیلی فاصله افتاد یکی به خاطر این بود که مدیر گروه آن وقت با تمام وقت شدن ما موافقت نمی کرد و یکی از مزایای تمام وقت بودن این بود که زودتر رسیدگی می کردند به پرونده افراد برای ارتقاء به مقام، این بود که با وجود این که هم دوره ای های من خیلی زودتر از من، چون در دپارتمانهایی بودند که تمام وقت استخدام شده بودند به مقام استادی زودتر رسیدند.
البته این راهم من بگویم که من به ظاهر نیمه وقت بودم ولی برای این که من ساعت دو بعد ازظهر در بیمارستان امیر اعلم، موقعی که متصدی بودم، داشتم می رفتم و رییس دانشکده آن موقع آمد به رییس مرکزمان گفت که نگاه کن که دکتر رصدی تمام وقت هستند، گفتند که نه نیمه وقت است یعنی در این مدت وقت برای من مساله نبود.
• بعد از دوره دانشیاری چه کردید؟
در زمان دانشیاری به من به اصطلاح چون راجع به روشی کار می کردم که کشت لنفوسیت ها را اولین بار من آمدم و معرفی کردم در دانشکده در یکی از همایش های در کنگره نفرولوژی دانشکده پزشکی، معرفی کردم و چون معاون رییس دانشکده آن موقع به من ماموریت داده بودند که هفته ای سه روز در بخش ایمنولوژی دانشکده پزشکی تحت نظر آقای "دکتر میردامادی" با "دکتر سیروس اوسنلو"، "دکتر محمد عابدین زاده" جراح همکاری کنم.
این حرفی بود که من خوب یادم هست از ایشان و تعجب می کنم که رییس دانشکده که باید یک آدم خیلی منطقی باشد، گفته بود که من با انتقال خون موافقم ولی با انتقال عضو موافق نیستم، بهر حال من بعد متصدی آزمایشگاه امیر اعلم که شدم و در حقیقت وقتم آن قدر فشرده بود که نتوانستم ادامه دهم؛ بنابراین معذرت خواستم از آن همکاری و صرفا به آزمایشگاه بیمارستان امیر علم پرداختم .
حدود یک سال آزمایشگاه "بیمارستان بهرامی" را که به محل سکونتم نزدیکتر بود را انتخاب کردم و از آن زمان تا زمان بازنشتگی متصدی آزمایشگاه یمارستان بهرامی بودم و در همین زمان هم من ریزیدنت های ثابت گرفتم برای تعلیم و تخصص دادن، که می توانم با شهامت بگویم که تا آنجایی که می توانستم آنچه را که می دانستم را در طبق اخلاص می گذاشتم و از هیچ چیز فرو گذار نبودم. افتخار می کنم چون الان یکی از آنها رییس آزمایشگاه تحقیقات رفرانس وزارت بهداشت است که در مرکزیت ایران و خاورمیانه را دارد و آقای" دکتر محمد عباسی" هستند که ایشان سرور ما هستند.
• از جمله هم دوره ای های شما چه کسانی بوده اند؟ دکتر برال هم دوره ای شما بودند؟
- نخیر، آقای دکتر برال از من خیلی جلوتر بودند و ایشان در همان سالی که من وارد دانشکده شدم، ایشان فارغ التحصیل شدند ،آقای "دکتر نفیسی" از اساتید خوب دانشکده هستند و ایشان باز 4 تا 5 سال از من جلوتر بودند ،"دکتر سید نصرالله سیار" که ایشان خون شناسی خیلی خوب هستند و متولد 1304 هستند و "دکتر کاظم آملی" که موقعی که من دستیار بودم ایشان رییس درمانگاه بیمارستان رازی شده بودند و همه اینها در آن زمان آزمایشگاه چی بودند و بهر حال من به اصطلاح افتخار همکاری با این آقایان را در بیمارستان هزار تخت خوابی هم با دکتر سیار و هم با دکتر نفیسی داشته ام.
• ازجمله مراکز مهمی که تاسیس کرده اید؟
- مرکزی که پایه گذاری کرده ام آزمایشگاه جدید التاسیس بیمارستان روزبه بود آزمایشگاه بیمارستان بهرامی بود، چون آزمایشگاه قدیمی بود و من سال 1349 بیمارستان بهرامی رفتم، بعد در سال 1351 آزمایشگاه جدید را که راه اندازی کردیم توسط" فرح دیبا" افتتاح شد، چون مادرشان در اصل لاهیجانی بود و یک نسبت دوری هم با ما داشت و دختر عمه یا دختر دائی ، دختر خاله مادرم می شدند که ایشان منتها شوهر آذری کرده بودند.
من تمام کارهایی که انجام داده ام کارهای تحقیقاتی است، من یک چیز هایی برای من روشن می شود، من وقتی میکروسکوپ را نگاه می کنم خیلی فکر می کنم روی آن و یک موقع یادم هست که گفتم وقتی شاید در یک ورقه امتحانی هم نوشتم که پلاساتوسیت ها از لنفوسیت ها مشتق می شوند و این آن موقع به نظر آنها خیلی عجیب و غریب بود، نمره بد دادند به من در فرانسه، بعدا چند سال بعد که لنفوسیت ها ماهیتشان مشخص شدند بعد معلوم شد که از لنفوسیت ها مشتق می شوند.
ملاحظه می کنید یعنی من در زمره کار یک حالت الهام بخشی باشد و برای من روشن می شود مسائلی که برای بعضی ها خیلی پوشیده است؛ البته نمی خواهم بگویم که من موجود غیر عادی هستم کما اینکه من از زمانی که به سفر مکه رفته بودم به اصطلاح آن موقع که زمان که مو و ناخن را کوتاه می کنند من پرسیدم چرا باید این طور باشد ؟چرا؟ و آن موقع برای من روشن شد چون در مکانی بودم که می شد که این را دریافت کرد.
خوب من فکر کردم و دیدم که بین سعی و صفا و مروه دو تا کوه بود و آن مادر بیچاره و مستاصل فرزندی که دارد از تشنگی می میرد می آید گاهی اوقات تند می کند و توانش را دارد و هروله می کند.
بهر حال چون مستاصل بود و آخر سر وقتی می آید اینجا چه کار می کند یا ناخن هایش را با دندان می کند و یا موهایش را چنگ می زند و می کند، و این فلسفه تقسیط و من به خیلی های گفتم چون با ما بودند و یک آقای آیت الله نامی بودند که از ایشان پرسیدم و گفتند که قابل تامل است و از خیلی ها پرسیدم و به من هیچ کس جواب درستی نداد و هیچ کس هم نمی داند و گاهی اوقات هم بعضی چیزها برایم روشن می شود و من در سال 1351 بود که به عنوان پزشک کاروان رفتم و سال 1353 باز همینطور برای حج تمتع و بعد یک سفر با خانم و پسرهایم سال 1364 و بالاخره یک بار هم چند سال پیش به اتفاق دو تا خواهرانم حج عمره رفتم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد